اصحاب رنج ...

ساخت وبلاگ
امروز که خاطراتم را ورق میزدم ، آوای زهر آلودی از زهره ی گذشته ام بر جانم طنید و حس زیبای مرور خاطرات را بر من تلخ ساخت. میشنیدم صدای پسرک پنج ساله ای را که دنبال مادرش میدوید ، هراسان و نگران چشمش را بر دامن چادر سیاه مادرش دوخته بود که مبادا او را گم کند. در ان بحبوحه تاریک میان مشتی انسان های غریبه که فقط به دنبال روزمرگیشان بودند پیرمرد 60 ساله ای را دید در گوشه ای از جمعیت نشسته و به نقطه ای خیره شده است،گویی در جهانی دگر غرق شده و اینک در کالبد یک پیر پژمرده منسوخ گردیده.با دقت به او زل زده بود که پیرمرد سرش را به سختی بالا آورد و یک لبخند پدرانه ای به پسرک زد . پسرک که احساس مهر عطوفت وکرد لبخند پیر مرد را با خنده پاسخ گفت . پیر مرد به کندی به پسدک اشاره کرد که نزدیک شود. پسر که از مادرش غافل شده بود غریزی ب سمت پیر مرد رفت .و با او دست داد.
پیر همچو غنچه از گل باز شد .پسرک را با دو دستش به سمت خویش کشید و با یک نگاه شاد توام با ترس و اضطراب به او نگاه می کرد.
این اضطراب و ترس از چشمانش افول کرد و لبخندش را به رنگ خویش دراورد. پسرک که مات و متعجب به صورت پژمرده و از سختی چروکیده پیرمرد را که گویی سنگینی تمام سختی های زمین را هر روز شست سال به دوش کشیده بود می نگریست که مادرش پیدایش شد .
مادر عصبانی از غفلت پسرش بود ولی پسرش کماکان به چهره پیرمرد می نگریست گویی دالان های تلخ و پلاسیده صورتش برایش آشنا بود ، ان ها را جایی دیده بود و یا لمس کرده بود . ماد پسرک را بمشقت از پیر مرد جداساخت و با خود برد. رهیدن ......
ما را در سایت رهیدن ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : heemmati بازدید : 74 تاريخ : يکشنبه 14 آبان 1396 ساعت: 14:16